روزی سعدی از مسیری میگذشت؛ در میان راه جای پای یک مرد و یک شتر را دید که از آنجا عبور کرده بودند. مقداری که جلوتر رفت جای پنجههای دستی را دید که به زمین تکیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده». همچنان که پیش میرفت در یک طرف مسیر مگس و در طرف دیگر پشههایی در حال پرواز دید. با خود گفت: یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده است. در حین حرکت نگاهش به خط راه افتاد دید علفهای یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: شتر یک چشم کور، یک چشم بینا داشته.
دست بر قضا همهی تصورات سعدی درست بود. از بخت بد سعدی، ساربانی که قبل از وی از آن مسیر گذشته بود به خواب میرود و وقتی که بیدار میشود میبیند شترش رفته است. او سرگردان بیابان میشود تا به سعدی میرسد. از او میپرسد: شتر مرا ندیدی؟
سعدی باتوجه به تصوراتش میگوید: یک چشم شتر تو کور بود؟ ساربان پاسخ میدهد: آری.
سعدی: یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بود؟ ساربان: آری.
سعدی: زن آبستنی بر شتر سوار بود؟ ساربان: بله.
سعدی: من ندیدم!
ساربان ازین گفتار سعدی اوقاتش تلخ شد و گفت: همه نشانهها که گفتی درست است؛ تو شتر مرا دزدیدهای. بعد با چوبی که در دست داشت شروع به زدن سعدی کرد. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامتها فهمیدم چندین ضربه محکم از ساربان خورد. پس از مدتی ضرب و شتم، مرد ساربان باور کرد که او شتر را ندزدیده است، بنابراین برای پیدا کردن شترش راه افتاد و رفت...
سعدی با حالت پشیمانی و خشم، زیر لب زمزمه کرد و گفت:
سعدیا چند خوری چوب شترداران را تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!